کد مطلب:164555 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:119

در شجاعت حضرت سیدالشهداء است
و در آن چند امر است:

امر اول: در تحقیق حقیقت شجاعت است. بدان كه خداوند عالم هر حیوانی را كه خلق كرده، سیما اشرف افراد حیوان، كه اسنان است؛ ناچار است او را از دو قوه، یعنی باید خداوند او را دو قوه دهد از برای بقاء آن حیوان. یكی قوه [ای] كه به آن جلب منفعت كند و ن آ قوه او را محرك شود برای تحصیل غذا و آب و لباس و مسكن و علف و آنچه او را باید و شاید و این قوه را قوه ی شهویه خوانند. دوم قوه [ای] كه به آن دفع مضرت از خود نماید مانند دفع دشمن و احتراز از چیزی كه ضرر به جسم یا روح یا مال دارد و آن را قوه ی غضبیه خوانند. و چون این دو قوه را ناچار است از این كه قوه ثالثه [ای] باشد كه ادراك كند نفع و ضرر را و تمیز دهد هر یك را از آن دیگر و الا آن دو قوه كه شهویه و غضبیه باشد لغو خواهد بود. پس خدای تعالی قوه ی سوم عطا فرمود كه آن قوه ی مدركه است، كه امتیاز می دهد خیر را از شر و نفع را از ضرر و این را قوه ی مدركه خوانند. و هر یك از این سه قوه بر سه قسم انقسام می یابد زیرا كه قوه ی شهویه یا به سر حد اعتدال است و یا افراط و یا تفریط. معنی تفریط آن است كه قوه ی شهویه بسیار كم باشد و آن را خمود [1] گویند. و افراط آن است كه نهایت شدت داشته باشد و آن را شره [2] خوانند. و اعتدال آن است كه حد وسط باشد نه به سر حد افراط و نه به


سر حد تفریط بلكه اعتدال داشته و این را عفت خوانند. و اما قوه ی غضبیه: پس آن نیز منقسم است به افراط و تفریط و اعتدال. افراط آن است كه زیاده از اندازه باشد، مثل این كه یك نفر خود را بر قلب بیست هزار لشكر زند و این را تهور خوانند. و تفریط عبارت از آن است كه قوه ی غضبیه در عرصه ی نقصان باشد و این را جبن [3] خوانند. و اعتدال آن است كه وسط باشد در میان افراط و تفریط و این را شجاعت خوانند. و اما قوه ی مدركه؛ پس آن هم بر سه قسم است: افراط و تفریط و اعتدال. افراط آن است كه زیاده از اندازه باشد و آن را جربزه خوانند و كسانی كه جربزه دارند در مسائل نمی توانند بر چیزی قرار گیرند بلكه هر دلیلی را كه ببیند آن را رد می كند و هكذا. تفریط، آن است كه قوه ی مدركه را نقصان باشد و آن را بله گویند. و اعتدال آن است كه قوه ی مدركه به سر حد وسط باشد و این را حكمت خوانند. و حد اعتدال در هر یك از این قوی، مأمور به در جمیع شرایع است و پیغمبر خدا برای ارشاد به اعتدال در افعال و صفات و حركات و سكنات مبعوث شده؛ و همین معبر به صراط المستقیم است. و تا حال آنچه ذكر شد لب لباب مطالب علم اخلاق است.

امر دوم: در بیان این كه قوی را مراتب بسیار است و قابل شدت وضعف باشند. بدان كه افلاك سبعه با كواكب مر كوزه ی در آنها به منزله ی «اباء» می باشند و ایشان را «اباء سبعه» می نامند. و عناصر اربعه از آب و آتش و باد و خاك به منزله ی امهات می باشند و از امتزاج و ازدواج ایشان حضرت علة العلل تولید موالید ثلثه نموده كه جماد و نابت و معدن و حیوان باشند. فلذا میرزا سلیمان صباحی در چهارده بند كه در مصیبت حضرت سیدالشهداء ساخته در بند اول گفته:



كند امهات اربعه ز آباء سبعه ی دل

گفتی خلل فتاد در اركان كاف و نون [4]




پس اول جماد متحقق می شود. و جماد در سیر و سلوك تا این كه به آخر درجه ی جماد می رسد كه اشرف انواع آن است كه اگر از آن بگذری نبات می شود، مانند: مرجان كه بوته [ای] در میان دریا می روید و شاخه های آن مرجان منعقد می شود. و از این جا معلوم می شود كه معدن اشرف اقسام، جماد است و پس از آن نبات نیز مراتب بسیار دارد؛ مرتبه ی آخر، اشرف مراتب است. و آن مرتبه [ای] است كه چون از آن بگذرند حیوان خواهد بود. و آن درخت خرما است و در آن خواص حیوان موجود است مانند این كه در سر او مغز دارد و اگر سرش را ببرند خشك می شود، چنان كه اگر سر حیوان را ببرند می میرد و تا نر و ماده ازدواج نكند ثمر نمی آورد چنان كه تا حیوان را نر با ماده جفت نشود تولید حاصل نمی شود. از درخت نر چیزی مانند غبار برمی دارند و بر درخت ماده می پاشند تا ثمر بیاورد. و اگر آب از سرش بگذرد، یعنی سرش در میان آب غرق شود، خشك می شود، چنان كه حیوان بری اگر سرش زمانی در میان آب بماند خواهد مرد و چون از این جا گذشت به درجه ی حیوان می رسد. و آن را نیز مراتب بسیار است، اشرف مراتب، آخر مراتب آن است و نزدیك است كه به قوه ی عاقله برسد. و اختلاف است كه آن كدام حیوان است. بعضی آن را اسب دانسته اند و بعضی آن را میمون دانسته اند. و فذلكه فلاسفه اسلام ملا صدرالدین شیرازی در اواخر مجلد دوم از كتاب اسفار كه در مباحث جواهر و اعراض است بیان همین مطلب را به نحو استیفاء نموه. و چون از مرتبه ی حیوانی در گذرد و به مرتبه ی انسانی برسد پس آن را نیز مراتب بسیار است. اوائل مراتب آن را چندان ادراكی نی، مانند طایفه ی یأجوج و مأجوج و مانند آنها پس سیر می كند تا به مرتبه ی عقل بالملكه و از آنجا به عقل بالفعل و از آنجا به عقل بالمستفاد می رسد. پس معلوم شد كه قوی را سیر و مراتب بسیار است.

امر سوم: در اعاده ی مطلب سابق به وجه اجمال و بیان این كه، كرایم صفات را اشتداد است. بدان كه خلقت نبات و حیوان و انسان از عناصر اربعه است. وقتی كه


عناصر به یكدیگر امتزاج شوند، به اذن حق تعالی، و تأثیر كند در آنها قوای عالیه از فلكیات، و به سبب اعتدال مزاجی كه پیدا كردند خارج شوند از صرافت تضادی كه میان آنها بود مثل تضاد حرارت با برودت و تضاد یبوست با رطوبت و خارج شوند. ایضا از تعصب و تعاند كه به سبب آن قابل فیض رحمانی نبودند. پس اول فیض كه می رسد قبول كردن آنها است؛ اثری از آثار حیوة را. پس آن وقت افاضه می شود از قبل فیاض علی الأطلاق و حق تعالی صورتی كه حفظ كننده ی آن تركیب باشد عطا می فرماید و او را صورت معدنیه اطلاق می كنند. مثل معادن طلا و نقره و الماس و یاقوت و زمرد و لعل و زبرجد و همچنین سائر معادن. پس بعد از این مرتبه كه امتزاج اتم و اكمل شود به نهجی كه اعدل باشد و اقرب به وحدت و جمعیت باشد. اثر آخر از آثار حیوة بر آن افاضه خواهد شد و آن بلا شك و شبهه اشرف خواهد بود، زیرا كه اثر نفس نباتیه غذا قبول كردن است. و همچنین نمو و تولید قبول كردن است. پس اشرف خواهد شد از اثر اول، زیرا كه شأن آن محض حفظ صورت نوعیه بود. پس بعد از این اگر مزاج اتم و اكمل و افضل حاصل شود به نهجی كه میلش زیاد باشد به وحدت خالصه. پس در این وقت چنانچه این ممزوج مركب استیفاء نموده است و جمع كرده است درجات معادن و نباتات را. پس همچنین آماده و مهیا خواهد شد برای قبول اصل حیوة، یعنی افاضه می شود بر آن از قبل فیاض علی الاطلاق نفس حیوانیه شاعره ی محركه به اختیار و اراده. پس در این وقت برای آن نفس حیوانیه دو قوه خواهد بود؛ قوه ی مدركه و محركه. و بر این تأویل كرده اند جمعی از عرفاء قول خدای را: (و جائت كل نفس معها سائق و شهید) [5] پس قوه مدركه منقسم می شود به حواس خمسه ی ظاهره. یعنی به حواس پنجگانه ظاهره. و آنها قوه ی باصره، و قوه ی سامعه، قوه ی ذائقه، قوه ی شامه، و قوه ی لامسه باشند. و ایضا منقسم می شود به حواس پنجگانه باطنه و آنها قوه ی حس مشترك


و قوه ی خیالیه و قوه ی متصرفه و قوه ی واهمه و قوه ی حافظه است و لیكن اینها به همگی و تمامی یافت نمی شوند، مگر در حیوانات كامله. نمی بینی كه بعضی از حیوانات را جز قوه ی لامسه چیزی نیست، مانند خراطین [6] كه كرم زمین است. و این ادنی درجه ی حیوان است و هكذا. و اما قوه ی محركه پس آن بر دو قسم است قوه ی باعثه و قوه ی فاعله اما قوه ی باعثه؛ پس آن بر دو قسم است یكی قوه ی شهوانیه و دیگری قوه ی غضبانیه. و قوه ی فاعله كارش جذب و كشیدن اوتار است و همچنین ارخاء [7] و سست نمودن اوتار است. و آلات قوه ی فاعله در این كار اعصاب است كه منشعب شده بعضش از دماغ و بعضش از نخاع و حق تعالی نخاع را در زیر دماغ خلق كرده و حامل جمیع این قوای پنجگانه ی ظاهره و پنج گانه ی باطنه روح بخاری است و آن را روح طبی و طبیعی نیز گویند. و حقیقت آن ابخره ی لطیفه است كه از اغذیه حاصل می شود و به عبارت واضحه این كه از اجزاء لطیفه ی غذاها ابخره ی لطیفه حاصل می شود یعنی خون و بلغم و صفراء و سوداء پس ابخره ی لطیفه را ارواح طبیه و طبیعیه می نامند. و منشأ ارواح طبیعیه قلب حیوان است، خواه انسان باشد و خواه غیر انسان چنانچه منشأ و مثبت جمیع شریانات قلب است و جمیع شریانات یعنی رگهای مجوف مملو و پر از ارواح و خون است اما ارواحش بیشتر و خونش كمتر. و اما اورده [8] كه منبت و منشأ آن جگر است. آنها نیز پر از خون و ارواح است و لیكن به عكس شریانات. یعنی در اورده كه آنها نیز رگهای مجوف [9] است خونش بیشتر و ارواحش كمتر است. و اما اعصاب كه منبت و منشأش دماغ است و نخاع. و همه اعصاب مصمت می باشند و هیچ مجوف ندارند مگر یك عصب مجوف است. و او را ملتقی النورین برای دو چشم می نامند و حضرت فیاض علی


الاطلاق روح بخاری را خلیفه ی نفس خلق كرده است و او را از جانب نفس به سوی بدن و اعضاء و بدن رسول و سفیر قرار داده است و چون قلب كه منبت و منشأ روح بخاری حار عزیز است و شكل صنوبر است و صورت قلب و فوأد معنوی است پس وقتی كه در غایت لطافت شد به نهجی كه مشابه شد به جرم فلكی پس در آن وقت استواء روح نطقی یعنی محل استواء نفس ناطقه ی مدركه كلیات خواهد شد و آن در كتاب الله و سنت و احادیث خلفاء الله، قلب و فوأد و لب و عقل و روح انسانی و نفس انسانی وارد شده است و او را حق تعالی به سبب شرافتش و اختصاص خلقش به قدرت حق تعالی بدون اسباب و وسائط اضافه به خودش فرمود در آیه وافی هدایه ی:(فاذا سویته و نفخت فیه من روحی) [10] .

امر چهارم: در این كه انبیاء و اولیاء و غیر ایشان در استفاضه ی روح و قوی مختلف باشند. بدان كه چنان كه در انبیاء و مرسلین و اوصیاء ایشان نفوس و ارواح انسانی به نهج اكمل و اتم و اعدل می شود، همچنین قوای پنجگانه ظاهریه ی و قوای پنجگانه ی باطنیه ی ایشان به نهج اكمل و اتم و اعدل می شود و این كلام جاری است در قلوب ایشان كه منتب شریانات و منشأ حیوة است، و همچنین در اكباد ایشان كه منبت آورده و منشأ خون است نیز جاری می شود و اما غیر انبیأ و اوصیأء پس آنها را درجات متفاضله و مراتب متفاوته است. و اما تحقیق حال در این مقام بالنسبه به اصحاب ولایت مطلقه و خلافت كلیه یعنی بالنسبه به سید المرسلین و آل طاهرین و معصومین آن حضرت به نهج دیگر است، به این معنی كه جلالت و عظمت و شرافت ارواح كلیه ی ایشان و نفوس قاهره ی ایشان و همچنین قوای باطنیه و ظاهریه و قلوب و اكباد و سائر اجزاء و صفات و سمات نه به حدی است كه به تحریر دبیر در آید و یا كسی از جن و انس تواند كه در مقام تقریرش برآید، زیرا كه انسان كبیر كامل آن است كه مقصود


اصلی و غرض اقصی باشد در ایجاد و ابداع حق تعالی عالم ملك وعالم ملكوت را و حق تعالی جمیع خلق های جمیع اسماء و صفات حسنی و عظمی و علیا را به اعتبار مظهریت بر قامت با استقامت ایشان پوشیده و مقادیر امور را بر ایشان منكشف و ایشان را متصرف در خزائن ملك و ملكوت نموده و جمیع موجودات را مسخر اراده ی ایشان داشته و ادله ی عقلیه ی و براهین نقلیه ی بر آنچه ذكر شد گواه است. پس در هر جزء از اجزاء و اعضاء انسان كبیر كامل هزاران برهان تام و قاطع است. مثلا حضرت سید المرسلین برهان چشم مباركش آن است كه خود فرمود:

لا تسبقونی بالركوع فانی أراكم من خلفی كما أراكم من امامی [11] .

یعنی سبقت نكنید بر من در ركوع به درستی كه من شما را می بینم از پشت سر چنانكه می بینم شما را از پیش.

و برهان بصرش آنچه حق تعالی فرموده: (و زاغ البصر و ما طغی) [12] و باز خود رسول الله فرمود:

زویت لی الارض فأریت مشارقها و مغاربها [13] .

یعنی حق تعالی طی كرد و پیچیده كره ی زمین را برای من و نمود بر من جمیع مشارق و جمیع مغار كره ی ارض را.

و برهان سمعش آن چیزی است كه خود اشاره بدان كرده:

اطت السماء و حق لها أن تتاط لیس فیها موضع قدم الا و فیه ملك ساجد أو راكع [14] .


یعنی آسمانها صدا كردند و سزاوار است كه صدا كنند زیرا كه نیست در آنها موضع قدم مگر این كه در آنجا ملكی ساجد است یا ملكی راكع است.

و برهان شمش [15] چنانكه در موضع اظهار شوق به ملاقات اویس قرنی بعد از اظهار واقع فرموده است:

انی لأجد نفس الرحمن من جانب الیمن. [16] چنانچه در موضع اظهار شوق به ملاقات اویس قرنی بعد از اظهار واقع فرموده است:

انی لأجد نفس الرحمن من جانب الیمن [17] .

و برهان ذوقش چنانچه فرموده است:

ان هذا الذراع مسموم. [18] .

این پاچه گوسفند كه پخته و كباب شده است مسموم است.

و برهان لمس چنانچه فرموده است:

وضع الله یده بین كتفی فاحسست برده.

و شاعری این مضمون را به نظم آورده و در مقام مدح علی گفته:



قیل لی قل لعلی مدحا

مدحه یخمد نارا موصده



قلت لا اقدم فی مدح امراء

حار ذو اللب الی أن عبده



و النبی المصطفی قال لنا

لیلة المعراج لما صعده



وضع الله بظهری یده

فاحس القلب أن قد برده



و علی واضع اقدامه

بمحل وضع الله یده



و این قصیده را علامه ی حلی در كتاب منهاج الكرامه كه در امامت نوشته است ذكر


فرموده است:

و برهان زبان مباركش چنانچه حق تعالی فرموده: (و ما ینطق عن الهوی - ان هو الا وحی یوحی). [19] .

و برهان آب دهان مباركش آن چیزی است كه جابر روایت كرده است كه:

در روز خندق پیغمبر خدا فرمود: ای جابر! خمیر خودتان را نان نپزید و دیگچه ی گوشت را از سر آتش پایین نیاورید تا من بیایم.پس پیغمبر تشریف آوردند و آب دهان انداخت به خمیر، و همچنین به دیگچه ی گوشت. پس قسم به خدا كه قریب هزار نفر از نان و گوشت و آب گوشت خوردند و همه سیر شده و برگشتند و دیگچه به همان حالت اولی خودش بود و چیزی از آن كم نشده بود و خمیر نیز به همان حالت بود و چیزی از آن كم نشده بود و گویا چیزی از آن نان پخته نشده بود.

[20] .

و برهان دیگر اینكه، در روز خیبر چشم امیرالمؤمنین رمد [21] داشت. پس به چشمش آب دهان انداخت فی الفور رمد زائل شد، و بعد از آن امیرالمؤمنین مادام الحیوة درد چشم ندید [22] .

و ایضا؛ آب دهان مبارك در چاه خشك یا كم آب می انداخت آن چاه پر آب می شد [23] .

و برهان دست مباركش آن كه خدای تعالی فرموده: (و ما رمیت اذ رمیت و لكن


الله رمی) [24] .

و ایضا؛ سنگ ریزه در كف مباركش تسبیح می گفت. [25] .

و برهان انگشت مباركش این كه اشاره به ماه نمود پس ماه به دو نیمه شد

[26] .

و ایضا؛ از میان انگشتهای مباركش آب می جوشید، مثل جوشیدن آب از چشمه ی پر قوت. و خلق كثیر از آن آب خوردند و سیراب شدند. [27] .

و برهان صدر مباركش آن كه حق تعالی فرمود: (الم نشرح لك صدرك) [28] .

و ایضا؛ برای صدر مباركش صدا بود مانند صدای دیگ جوش آمده [29] .

و برهان قلب مباركش آن كه وقتی كه می خوابید چشمهایش می خوابید، قلبش نمی خوابید. [30] و ممكن و محتمل است كه بر این اشاره شود قول خدا [ی تعالی]: (ما كذب الفؤاد ما رای) [31] .

و برهان قوای مستوره اش از ید از آن است كه بیان توان كرد. چنانچه برهان قوت عملش به نحوی است كه امیرالمؤمنین فرمود:

علمنی رسول الله ألف باب من العلم، فأستنبطت من كل باب ألف باب. [32] .


و از اینجا ظاهر شد قابلیت تعلم حضرت امیرالمؤمنین الف باب را.

و برهان قوه ی محركه ی علمیه اش در عروج نمودن آن بزرگوار است به جسد مباركش به اقصی عالم سماوات؛ یعنی به سدرة المنتهی و به روح مقدسش به مقام: (قاب قوسین او ادنی) [33] .

و برهان عقلی عملی آن بزرگوار آن چیزی است كه آیه ی: (انك لعلی خلق عظیم)

[34] بر آن گواه است.

امر پنجم: بدان كه از امور سابقه واضح شد كه سخاوت و تقاوت و نقاوت و زهادت و عبادت و جمیع اوصاف ائمه برتر از سائر ناس است، زیرا كه ایشان واقع شده اند در مرتبه ی العلم و الحیاة و تالی مرتبه ی واجب تعالی و در دم دریچه ی امان نشسته اند و علت غائیه اند و اقرب به مبدء و علت العلل می باشند و هر فیض كه از حضرت فیاض علی الاطلاق فائض می شود اول بر ایشان وارد و از آنجا به سائر مخلوقات سیلان می كند. پس ایشان اعبد و ازهد و اتقی و اورع و اعلم و اسخی می باشند.

بدان كه از جمله ی اوصاف شجاعت است. پس شجاعت و عفت و حكمت ائمه ی ما بیش از همه ی ناس است. و به عبارت اوضح، اصل خلقت ایشان از صفوه ی طینت نورانیه است و چون هر موجود كه پای در دائره ی وجود گذاشت عناصر اربعه ی او و اخلاط اربعه از صفرا و سوداء و دم و بلغم به اختلاف است و بعضی از اخلاط غالب بر بعضی است. و خلاف است در این كه مزاج معتدل كه همه ی عناصر در آن بالسویه باشند یافت می شود یا نه و آن را مزاج معتدل حقیقی نامند.


شیخ بهائی در كشكول فرموده كه:

طائفه [ای] را گمان آن كه مزاج جناب رسول خدا معتدل حقیقی بوده و جمعی از حكماء را گمان این كه مزاج معتدل حقیقی اگر یافت شود فناء بر او محال است. پس مزاج پیغمبر معتدل حقیقی نبوده زیرا كه فانی شده است.

و ما می گوئیم كه مزاج پیغمبر و آل اطهار او یا معتدل حقیقی بودند و یا قریب به اعتدال كه اعدل امزجه ی ابناء روزگار باشد. پس باید شجاعت ایشان فوق شجاعت دیگران باشد و بالاتر از همه در همه ی صفات باشند. مثلا اگر دو مثقال روغن در چراغ كنی نیم ساعت می سوزد و اگر چهار مثقال در چراغ كنی یك ساعت می سوزد و اگر یك من آرد خمیر كنی نان حاصل از آن كمتر از نان خمیر دو من آرد است و اگر در میان كودكان مراهق [35] شخص شجاعی پیدا شود قطعا شجاعت او كمتر از شجاعت آدم شجاع سی ساله خواهد بود. پس نظر به طینت مباركه ی ائمه و مزاج عناصر مودعه ی در ابدان اطهار ایشان و اخلاط صالحه ی كامله كه بنیه ی ایشان از آن تركیب یافته باید آثار آن طینت و آثار آن اخلاط و آثار آن عناصر و آثار آن روح مقدس شریف فائض از مبدء بیشتر از آثار تراكیب اجزاء دیگران باشد. چنان كه ظرفی را كه از گل سفت ساخته باشند در عدم انفصال اشد است از ظرفی كه گل آن را از گل رخوه و سست برداشته باشند. و این مطلب از واضحات است.

امر ششم: بدان كه در باب مقاتله ی حضرت سیدالشهداء چند شبهه وارد است، كه لابد می باشم از بیان و رفع آنها:

شبهه ی اول این كه در السنه و افواه مذكور و در بسیاری از كتب مقاتل مسطور است كه آن جناب زیاده از ده هزار نفر را در روز عاشورا به قتل آورد. [36] . و در زمانی كه در


آب فرات رفت ملعونی فریاد كرد كه ای حسین! تو آب می خوری و لشكر به خیمه گاه تو ریختند. آن جناب آب را بر روی آب فرو ریخت و عنان ذوالجناح را به جانب خیام منعطف ساخت و در همین یك تاختن پانصد نفر را به خاك انداخت [37] با این كه فرات در آن وقت نهر علقمه بود كه در پهلوی مرقد حضرت عباس می رفت از آنجا تا به خیمه گاه تقریبا هزار قدم می شود. و ایضا؛ هزار و نهصد و پنجاه مرد را به مبارزت انداخت [38] پس توهم می رود كه این شجاعت نیست و از بابت تهور است، كه پیش ذكر شد، و تهور مرتبه ی افراط قوه ی غضبیه است و این مذموم است، چنان كه تفریط هم مذموم بود و ممدوح و مأمور به حد وسط بود كه صراط المستقیم است زیرا كه یك نفر خود را بر قلب سی هزار نفر زدن عقلا و عرفا از شجاعت بیرون و از بابت تهور است.

جواب از این شبهه آن است كه از سخنان گذشته در امور سابقه معلوم شد كه تهور و شجاعت بالنسبه به اشخاص مختلف است و این امر اگر از دیگران صادر می شد تهور بود و لیكن بالنسبه به آن جناب از بابت شجاعت است زیرا كه شجاعت امام فوق شجاعت دیگران است. و آن جناب اگر به قلب دویست هزار لشكر حمله كند بالنسبه به او تهور نیست و این بعد از تحقیق امور سابقه از جمله ی واضحات است. از آن پس می گوییم سلمنا این كه تهور باشد، لیكن علاجی نداشت؛ زیرا كه آن حضرت چه بیعت با یزید می كرد یا نمی كرد البته كشته می شد اگر چه به كربلا هم نمی آمد و از این جا است كه خود در جواب محمد حنفیه در زمانی كه او را منع از حركت كرد فرمود كه:

اگر به سوراخهای حیوانات گریزم بنی امیه مرا خواهند كشت [39] .

و از اینجا است كه یزید پلید چند هزار جنگی را به لباس حاج با اسلحه ی پنهان در


زیر لباس به مكه فرستاد كه آن جناب را در هر جا بیابند او را شهید كنند، پس علاجی جز جنگ كردن نبود. علاوه این كه نظر به مقتضای اخبار بسیار، كتابی مختوم، از آسمان نازل و تكلیف هر یك از ائمه در آن نوشته، و تكلیف حسن، صلح و همچنین ائمه ی ثمانیه از ذریه ی حسین و تكلیف صاحب الامر غیبت و تكلیف حسین جنگ و كشته شدن بود. مجملا حقیقت جواب همان بود كه در اول گفته شد و آن منافی با اجوبه ی دیگر نیست و قول پیغمبر در خواب كه به امام فرمود كه:

خدا خواست كه تو را كشته و عیال تو را اسیر ببیند كافی است. [40] .

شبهه ی دوم؛ این كه این قسم كوشش و مجاهده از قدرت بشر بیرون است. سیما منسوب به مقتل كبیر ابی مخنف است كه آن حضرت دویست هزار نفر را به قتل آورد، و معلوم است كه اگر هزار نفر را بازو ببندند و كسی آنها را گردن بزند عاجز از انجام آن است. پس چگونه می شود كه آن جناب با حواس پریشان با آن هموم و غموم و مصایب متتالیه ی [41] متوالیه و احزان و در فكر عیال و اطفال بی كس بودن با آن حدت تشنگی و حرارت هوا در مدت سه ساعت تقریبا زیاده از ده هزار نفر را به مقاتله و مجاهده و مبارزه بر بالای اسب بكشد با آن همه زخمها كه به او رسیده و آن خونهای متوافر [42] متكاثر كه از بدن مباركش ریخته؟! پس این از قوه ی بشری بیرون است و از بابت خرق و اعجاز خواهد بود.

جواب این كه این شبهه بعد از تمهید مقدمات سابقه و ضبط امور سالفه اند، فاعش در غایب وضوح و سهولت است زیرا كه این استبعاد در معتاد از ناس است و اما بالنسبه به آن جناب كه مزاج در اعتدال حقیقی و یا قریب به اعتدال و طینت او از


طینت صفوه ی علیین و قرب او به مبدء و استفاضه از علة العلل بلا واسطه، پس استبعاد ندارد. پس این مقاتله به قوه ی بشریه بوده، لیكن به قوه ی بشریه كه از سنخ او باشد مانند پیغمبران و اوصیاء و اولیاء توهم ثالث این كه این مجاهده به اعجاز بوده، چنانكه بعضی ذكر كرده اند كه: آن جناب مشغول جهاد بود كه ندائی از حضرت رب الارباب بدان جناب رسید كه ای حسین! اگر به اعجاز جهاد نمائی كه از این قوم یك تن زنده نخواهی گذاشت، پس كی به ملاقات ما فایز خواهی شد؟ پس آن جناب شمشیر در غلاف گذاشت.

جواب از این توهم این كه چنین حدیثی در كتب و اخبار معتبره به نظر نرسیده با این كه مخالف ظاهر و جاهد الكفار حق جهاده می باشد و مخالف با قواعد متقدمه است. چنان كه واضح است و اگر خبری فرضا داشته باشد ماول و محمول بر این است كه مراد از نداء، نداء معنوی باشد به این معنی كه: افاضه ی فیض از مبدء فیاض در اعطاء قوت و قدرت تا همین مقدار بود كه كوشش كرد پس نداء آمد. یعنی قطع افاضه شد به سبب قطع استعداد. و مراد از شمشیر در غلاف نهادن قبول آن نداء است به لسان حال و زبان استعداد، نه این كه فی الحقیقه ندائی و سؤالی و جوابی در میان آمده باشد. پس بفهم این وجه دقیق را چنان كه كسی هم متعرض این نشده و كسی این دقیقه را ذكر نكرده چنانكه اگر یك سر نگویم اكثر دقائق این كتاب اكلیل المصایب كه فی الحقیقه اكلیل كتب است از فكر قاصر فاتر است كه از افاضات روح القدس به قلب این حقیر افاضه شده است - و لله الحمد.

امر هفتم: در جزئیات و وقایع شجاعت حضرت سیدالشهداء است.

اولا، بدان كه این فقیر در عنفوان جوانی كه هنوز به بلوغ نرسیده بودم، ایام عاشوراء بود و شبها و روزها جمعی به نزد من می آمدند و من كتاب مقتل را برای ایشان می خواندم و ایشان می گریستند. شبی از شبهای دهه ی محرم بلكه همان ایام در اكثر


اوقات به خیال این قاصر خلجال [43] می كرد كه این كه ارباب مقاتل نوشته اند كه علی اكبر در یك دفعه صد و بیست كس را به درك واصل كرد و در حمله ی دفعه ی دیگر صد و هشتاد و این كه عباس كه خواست به جانب آب رود چهارصد نفر را هلاك ساخت و این كه حر قریب به دویست كس را كشت و این كه شاهزاده قاسم بن الحسن جمعی كثیر را به دار البوار فرستاد، و این كه امام زیاده از ده هزار نفر را به خاك انداخت، چگونه تصور می شود؟ با این كه لشكر عمر نیز از شجاعان بودند و بعضی از آنها از مشاهیر بودند كه هر یك را با هزار سوار برابر گرفته بودند و بازوهای آنها بسته نبود و گردنهای آنها كشیده نبود كه لشكر امام گردن ایشان را بزنند بلكه آنها هم می زدند و حمله می كردند و می گریختند. پس چگونه چنین مقاتله تصور می شود؟! پس در یك شبی از شبهای دهه ی اول محرم در خواب دیدم كه در مكانی هستیم و بنای مقاتله امام حسین با لشكر مخالف است؛ و من در میان لشكر امام هستم پس اصحاب رضوان مآب یك یك به جهاد می روند و شهد شهادت را می نوشند تا زمانی نوبت به من رسید. كسی آمد و مرا اعلام نمود كه اكنون نوبه ی جان فشانی تو است به جهاد برو. من گفتم كه مرا حربه و اسلحه و شمشیری نیست چگونه جهاد كنم؟ دیدم چاقوئی به من داد كه قبضه ی بزرگ و تیغه ی آن شكسته و به قدر یك بند انگشت از تیغه ی او باقی مانده است. آن شخص به من گفت كه این چاقو را بگیر و با آن جهاد كن. گفتم كه من لشكر مخالف را نمی بینم آنها در كجایند تا من با آنها قتال كنم؟ پس آن شخص دست مرا گرفت و مرا ببرد به نزد دیوار خانه [ای] كه در آن دیوار موران بسیار بودند و همه ی آن دیوار را از كثرت سیاه كرده بودند و به پائین و بالا می رفتند، و گفت كه اینها لشكر مخالف می باشند با ایشان مقاتله كن. من گفتم كه با ایشان مقاتله كردن نهایت سهل و آسان است پس همان چاقوی شكسته را به دست گرفتم و با نوك شكسته ی او به دیوار از


بالا به پائین خطی كشیدم به قدر چند هزار مور كشته شده به زیر افتاده. پس خطی از پائین به بالا و از یمین به یسار و از یسار به یمین كشیدم موران بسیار كشته شدند و به زمین ریختند و از كشته ی ایشان گویا پشته نمودار شد. پس از خواب بیدار شدم و فهمیدم كه لشكر مخالف در نزد لشكر خدا مانند موران بودند و آن توهم و تعجب كه داشت بالكلیه رفع شد. مجملا آن جناب شهادت مآب، شجاعتش خط محو بر شجاعت شجاعان روزگار كشیده و مردم بعد از وقایع كربلا شجاعت امیرالمؤمنین را فراموش كردند و در هر مجلس و محفل كه بودند به تذكر و تذكار شجاعت حضرت سیدالشهداء اشتغال داشتند. و این فقیر در كتاب یكی از صنادید [44] جهابذه ی فضلاء دیدم كه نوشته بود این كه هیچ پادشاهی از بدو خلقت دنیا تا به حال به دست خود نكشت آنقدری را كه حضرت سیدالشهداء در روز عاشورا كشت. بلی، این شجاعت میراث از پیغمبر بود، چنان كه در چند حدیث وارد است قریب به آن كه:

حضرت صدیقه ی كبری حسنین را به نزد پیغمبر خدا برد و عرض كرد كه ای پیغمبر! به این دو طفل چیزی میراث بده. آن جناب فرمود كه جود و جرأت و شجاعت خود را به حسین دادم؛ و هیبت و بزرگواری و حلم خود را به حسن دادم [45] .

و معلوم است كه نظر به قواعد متقدمه شجاعت جناب ختمی مآب از جمیع ناس برتر بود.

ایضا؛ در كتاب علامه ی دربندی - اعلی الله مقامه - مذكور است كه:

یزید از كیفیت قتل حسین استفسار نمود. یكی از اشقیاء كه در میان لشكر عمر بود به یزید گفت كه آن جناب با معدود قلیل به مقاتله پرداخت. در اندك زمانی


بر او تاختیم و او و اصحابش را هلاك ساختیم و خیمه هایش را آتش زدیم و عیالش را اسیر كردیم. ناگاه صدیقه ی صغری حضرت زینب فرمود: خدا دهان تو را بشكند از شمشیر برادرم. دمار از روزگار شما برآمد و در كوفه خانه [ای] نماند مگر اینكه در او مرد نوحه كننده و زن نوحه كننده ای بود كه نوحه می كرد نه بر كشتگان خود كه از شمشیر برادرم شربت مرگ نوشیدند.

و بدان كه داب و دیدن ذاكرین، بر آن جریان یافته است كه در بالای منابر و مجالس ماتم ذكر می كنند جراحات بدن امام و تجری [46] و جلادت [47] و جرأت لشكر شقاوت فرجام را ذكر می كنند گویا فتح نامه ی بنی امیه را می خوانند و شجاعت شمر ابتر و سنان بی ایمان را برای شیعیان ذكر می نمایند، و این مرحله این فقیر را خوش آیند نیست بلكه مناسب این كه در اكثر از مجالس ماتم، ذكر شجاعت سرخیل اهل شهادت را خواب دیده اند كه امام امر فرموده كه فلان عالم را اخبار كنید كه از شجاعت ما در بالای منابر ذكر نمایند. و باید دانست كه شجاعت آن جناب پیش از واقعه ی كربلا در جنگ صفین در خدمت پدر بزرگوار سمت ظهور یافت، چنانچه علماء اعلام نوشته اند قریب به این مضمون كه:

معاویه آب را بر روی امیرالمؤمنین بست. پس حضرت امام حسین با معدود قلیلی بر ایشان حمله فرمود و دمار از روزگار ایشان برآورد و ایشان را از سر آب گریزانده و آب را از ایشان گرفت. چون به نزد پدر بزرگوار آمد، امیرالمؤمنین میان دو چشمش را بوسید و اشك از دیده های مبارك فرو ریخته و از بستن آب در واقعه ی كربلا به خاطر آورده و غمناك گردیده [48] .


و اما در واقعه ی كربلا؛ پس ارباب مقاتل متوجه شده اند كه:

آن جناب، عمر بن سعد حرامزاده را خواست و فرمود كه با من یكی از سه كار كنید: اول این كه: راه دهید تا برگردم. عمر گفت: این نخواهد شد. فرمود: دوم این كه شربت آبی به من دهید كه جگرم از تشنگی كباب است. عمر گفت: این نیز اجابت نمی شود. و آن جناب فرمود كه: اگر ناچار از كشتن من است پس با من یك یك به مبارزت آئید. عمر اجابت كرد و یك یك از معاریف دلیران و مشاهیر شجاعان را از لشكر جدا می ساخت و به جنگ و مبارزت آن شیر بیشه ی شجاعت می فرستاد. و آن یكه تاز عرصه ی شهادت یك یك را طعمه ی شمشیر آتشبار می ساخت. و بعضی را سر از تن به دور میانداخت و برخی را از میان مانند خیار تر به دو نیمه می ساخت؛ تا این كه مقتله ی بسیار و كشش بیشمار نمود به نحوی كه دیگر كسی را جرأت بر مبارزت نشد هر چند عمر تحریص می كرد كسی اقدام نمی كرد. تمیم بن قحطبه ی شامی، كه مردی تمام و از امراء شام و شهرت در میان خواص و عوام داشت پای جسارت در میدان گذاشت. چون به نزدیك آن جناب آمد گفت: ای پسر علی! تا كی جنگ می كنی؟ فرزندان و یاورانت را كشتند و اكنون تنها با بیست هزار جنگ جو شمشیر می زنی! آن جناب فرمود كه آیا من به جنگ شما آمده ام و یا شما به جنگ من آمده اید؟ آیا من سر راه بر شما گرفته ام و یا شما سر راه بر من گرفته اید؟ الحال كه فرزندان و یاوران مرا كشتید پس حاكم در میان به جز شمشیر چیزی نخواهد بود، پیش بیا تا ضربت دست مرا ببینی. پس آن جناب بر او تاخت و شمشیری بر گردنش نواخت كه سرش پنجاه ذراع به دور افتاد، لشكر همه به هراس آمدند. سرداران هر چه خواستند كه ایشان را اطمینان دهند و به جنگ آن جناب فرستند هیچ كس اقدام نمی كرد. و نزدیك به آن شد كه زیردستان با سرداران در آویزند. چون یزید ابطحی كار پیكار را بدان نحو مشاهده نمود به لشكر سرزنش بسیار كرد كه شما چندین هزار، از مبارزت یك سوار عاجز آمده اید؟ ببینید كه من اكنون چگونه كار او را می سازم. پس لشكر خوشحال و اهل بیت را اشك بر


رخسار زیرا كه آن ملعون مبارزی بود نامدار و او را با هزار سوار برابر می گرفتند. پس آن ملعون بر آن حضرت حمله آورد. آن جناب فرمود كه آیا را نمی شناسی كه چنین گستاخانه به نزد من می آئی؟ آن ملعون اعتنا ننموده خواست كه شمشیری برای جناب فرود آورد كه آن یدالله نعره [ای] كشید و پیش دستی كرده چنان شمشیری به كمر او نواخت كه به دو نیمه ساخت. [49] .

و این از اعاجیب قضایای شجاعت است كه در میان تاخت كه هر دو به یكدیگر حمله كنند و احدهما چنان شمشیر بر كمرش زد كه مانند خیار تر به دو نیمه ساخته. از آن ضربت، لشكر همه در حیرت و هراس افتادند و عدد مقتولین كه یك یك به مبارزت آمدند و كشته شدند هزار و نهصد و پنجاه نفر بودند.

ایضا، زمانی كه حضرت به آب فرات تاخت و آب ننوشید و به خیمه گاه شتافت از آب فرات تا به خیمه گاه پانصد نفر را بر خاك هلاك انداخت، چنانچه سبق ذكر یافت و از آب فرات تا خیمگاه قریب به هزار قدم راه است و این از جمله ی اعاجیب قضایای شجاعت است كه در تاخت كردن مسافت هزار قدم پانصد نفر را به ضرب شمشیر هلاك سازد.

ایضا؛ در زمانی كه حضرت لشكر را نصیحت نمود ایشان در جواب گفتند كه ما با تو مقاتله میكنیم به جهت عداوتی كه با پدر تو داریم كه اجداد ما را در جنگ بدر و احد كشته. چون این سخن را شنید بر ایشان حمله آورد و چندین هزار نفر را به خاك هلاك انداخت.

ایضا؛ ارباب مقاتل نوشته اند كه:

حمید بن مسلم می گوید كه ندیدم كسی را كه این همه مصیبتها بر او وارد آمده


باشد و محكم تر باشد دلش از دل حسین. چه او را دیدم كه اعضایش مجروح و ریش مباركش خضاب شده بود از خونش با این حال هر وقتی كه حمله می كرد لشكر مانند ملخ از نزد او می گریختند و مانند گرگی بود كه در گله ی گوسفند در آید و گوسفندان از او رم نمایند [50] .

ایضا؛ جمعی از ارباب مقاتل نوشته اند:

چون قاسم به آن جناب استغاثه نمود، آن حضرت تاخت كرده، زمانی رسید كه عمر بن سعد ازدی بر سینه ی بی كینه ی قاسم بن حسن نشسته بود و می خواست سر آن مظلوم را جدا كند. آن جناب تیغی به جانب او حواله كرد. آن ملعون دست خود را بر تیغ سپر كرده شمشیر آن جناب دست او را جدا كرد. پس آن ملعون فریاد كرد كه ای لشكر مرا از دست حسین برهانید. پس لشكر به یكباره هجوم آورده به آن شاه تشنه جگر در آویختند. آن جناب چندان مقاتله كرد تا به عمر بن سعد ازدی رسیده و آن ملعون را به قتل آورده و لشكر را از دور قاسم متفرق ساخت. دید كه جسد مبارك شاهزاده از سم ستوران پایمال گردیده است [51] .

و این فقیر در باب مكالمه ی آن جناب با عمر بن سعد به زبان حال در حمله ی حسینیه گفته ام.

لمؤلفه:



شنیدم ز دانشوران كهن

یكی نغز گفتار شیرین سخن



كه چون بی سپه پادشاه حجاز

ابا بانوان حرم كرد راز



شد از دیده اش آب آذر زده

چو خور از سراپرده سر بر زده






چو بنشست بر باره ی رخش وش [52]

همی بر جبین چین و ابرو ترش



خرامان به آیین قربانیان

در آن رزمگه چو شیر ژیان



همی خواست سالار احشام شام

عمر دیو خونخوار بی ننگ و نام



برآمد ز لشكر عمر شرمسار

سر خویش افكنده در پیش خوار



بفرمود كه ای هان خدای جهان

كه ای ننگ اسلام و اسلامیان



در این دشت پیكار خواهم سه كار

یكی را از آن گشته ام خواستار



نخستین گذارید از این مرز و بوم

روم سوی تاتار یا سوی روم



نه بر جا برادر نه بر پا پسر

پسر با برادر به خون غوطه ور



نمانده است بر من هوادار و یار

شد از خون ایشان زمین لاله زار



نشینم از این پس یكی روزگار

بر ایشان كنم ناله ی زار زار



سپیده دمان تا دم شامگاه

ز چشم آب ریزم كشم از دل آه



ابا بانوان شام تا صبحدم

نشینم با ناله [ای] دم به دم



به سوگ جوانان به بیگاه و گاه

بریزیم اشك و برآریم آه



شوم بهر آن ماه روی پسر

پر از اشك چشم و پر از خون جگر



نشینم به پور حسن سوگوار

كه از خون خود بست بر كف نگار



نیوشید چون دیو شامی پرست

دو چشم از خدا و پیمبر ببست



چنین پاسخ آورد كای شهریار

تو را چاره نبود از این گیر و دار



ابر جنگ چنگان ما كشته بند

نبینی به جز تیغ و بند كمند



دگر باره فرمود لب تشنه شاه

كه از تشنگی رفت آهم به ماه



ز گرمای خور [53] دل طپیدن گرفت

خوری از جوشن و تن چكیدن گرفت






جگر تا لب و كام و دل پارپار

هم از ترك تاز و هم از كارزار



همان سوگ یاران و مردان كار

جوانان مه روی سیمین عذار



ز پا تا سرم آتش افروخته

به یك سر ز سر تا به پا سوخته



زنان مرا بر جگر اخگر [54] است

پر اخگر دل آل پیمبر است



به پرده سرایم چو ابر بهار

بنالند از تشنگی زار زار



همه كودكان العطش می كنند

ز سوز عطش زار و غشی می كنند



به پرده سرا شور محشر به پا است

به ما بی كسان در نوا نینوا است



كنون خور به نصف النهار آمده

تن خسته زار و نزال آمده



هوا آتشین است و دل در گداز

به گرمای این دشت در ساز و باز



تن خسته را طاقت و تاب نیست

به كابین زهرا مگر آب نیست



از این آب ما را بود بهره [ای]

رسانید بر كام ما قطره [ای]



عمر گفت كای بی سپه پادشاه

تو این خواهش خویش از ما مخواه



كران تا كران گر شود پر ز آب

نكردی از آن قطره [ای]كامیاب



بفرمود بار دگر شهریار

خداوند تیغ دو سر ذوالفقار



كه ای زاده ی سعد ناپاك زاد

پرستار فرمان پور زیاد



چو دارید آهنگ كشتار من

ببینید شمشیر خونبار من



شما صد هزارید و من یك سوار

چنین نیست آئین مردان كار



یكی مرد جنگی ابا یك سپاه

به آورد گه چون شود رزمخواه



بیائید یك یك به پیكار من

ببینید شمشیر و كشتار من



دگر باره بازوی خیبر گشا

گشایم در این عرصه ی نینوا



چو حیدر ابا ذوالفقار دو سر

كنم لشكر شام زیر و زبر






ابا دست یزدان در این رزم گاه

كنم بر سپه روز روشن سیاه



عمر گفت كای پادشاه حجاز

بدین سان در این دم شوم رزمساز



به سوی سپه رفت وارونه دیو

جدا كرد یك یك ز گردان ینو



یكایك به میدان كین آمدند

به كین شهنشاه دین آمدند



به ناگه فرا دست دادار شد

ابر قبضه ی تیغ خونبار شد



یكی را زدی بر دوال كمر

كمر كه دو كردی چو بادام تر



به سر گر زدی تیغ خارا شكاف

گذر تیغه ی تیغ كردی زناف



یكی را به گردن چو تیغ آختی

سرش را ز پیكر جدا ساختی



یكی را سنین سنان سینه خست

ز زین كند و افكند و درهم شكست



گهی كرد با تیغ اسب و سوار

چو خیبر به سان پدر چار پار



تماشاگرش گشت این هفت گاه

فرا آفرین شد ز ماهی به ماه



شد از بیم شمشیر آن شهریار

زمین بی سكون چرخ دون در قرار



ز لشكر دگر كس نكرد آرزو

كه آید به آورد شه جنگ جو



الا لعنة الله علی القوم الظالمین.



[1] خمود: پژمردگي، كاهلي.

[2] شره: نشاط، تيزي و نشاط جواني.

[3] جبن: ترس، بيم.

[4] شورش در خلق عالم:80.

[5] ق21:50.

[6] خراطين: كرم خاكي.

[7] ارخاء: نرم كردن.

[8] اورده: جمع وريد، رگهاي گردن.

[9] مجوف: ميان تهي.

[10] حجر29:15.

[11] بنگريد به: بحار الانوار 299:17.

[12] نجم 17:53.

[13] بحار الانوار 136:18.

[14] بحار الانوار 212:59.

[15] شم: حس بيني كه درك بويها بدان است.

[16] احياء العلوم 153:3.

[17] احياء العلوم 153:3.

[18] اعلام الوري:35.

[19] نجم 3:53 و 4.

[20] بحار الانوار 36:18.

[21] رمد: درد چشم و باد كردن آن.

[22] بحار الانوار 40:18.

[23] بحار الانوار 41:16.

[24] انفال 17:8.

[25] بحار الانوار 379:17.

[26] بحار الانوار 356:17.

[27] اعلام الوري:32 و بحار الانوار 38:18.

[28] انشراح 1:94.

[29] بحار الانوار 381:59.

[30] بحار الانوار 299:17.

[31] نجم 11:53.

[32] بنگريد به بصائر الدرجات:307 - 302.

[33] نجم 9:53.

[34] قلم 4:68.

[35] مراهق: كودك نزديك بلوغ رسيده، به مردي نزديك شده.

[36] اسرار الشهادة:411.

[37] بنگريد به: اسرار الشهادة:410 و 411.

[38] بحار الانوار 50:45.

[39] منتخب الطريحي:435.

[40] الملهوف:128.

[41] متتاليه: پي در پي آينده.

[42] متوافر: بسيار، فراوان.

[43] خلجان: خطور كردن.

[44] صناديد: بزرگان.

[45] الخصال 77:1.

[46] تجري: جرأت و دليري.

[47] جلادت: چابكي و دليري و چالاكي.

[48] يافت نشد.

[49] اسرار الشهادة:409 و 410.

[50] الارشاد 111:2.

[51] بحار الانوار 35:45.

[52] رخش وش: همانند رخش.

[53] خور: خورشيد.

[54] اخگر: خرده آتش.